پهلوان پنبه
يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود! حسني آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه» صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و مي خوابيد، دست به سياه و سفيد هم نمي زد. پيرزن هر چه نصيحتش مي كرد فايده نداشت كه نداشت، بالاخره پيرزن از تنبلي و پرخوري حسني جانش به لب آمد. يك روز كه حسني از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسني گريه و زاري و التماس كرد، ولي پيرزن در را باز نكرد كه نكرد. حسني مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. ر...
نویسنده :
صادق
17:50