داداشی جونم

پهلوان پنبه

يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود! حسني آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه» صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و مي خوابيد، دست به سياه و سفيد هم نمي زد. پيرزن هر چه نصيحتش مي كرد فايده نداشت كه نداشت، بالاخره پيرزن از تنبلي و پرخوري حسني جانش به لب آمد. يك روز كه حسني از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسني گريه و زاري و التماس كرد، ولي پيرزن در را باز نكرد كه نكرد. حسني مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. ر...
29 دی 1390

قرص کتاب علوم

يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود . دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.» نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.» هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم....
25 دی 1390

داستان شاهزاده عزیزوفرشته

ملکی بود نیک اندیش روزی ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی از دست سگ شکاری گریخته خود را به پای وی انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند. شبی چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان دید خانمی که از سر تا پا جامه سفید تر از برف پوشیده، پیدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحیر بود که این زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم در مورد خوبی شما می گویند راست است یا نه؟ به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم» ملک گفت: « آرزوی من ...
24 دی 1390

حضرت‌ يعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ يوسف‌(ع‌)

لقب‌ يعقوب‌ اسرائيل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»يعنى‌ عبد وبنده‌ و«ئيل‌» يعنى‌ خدا.او درسرزمين‌ كنعان‌ كه‌ نزديك‌ مصر است‌ زندگى‌ مى‌ كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنيامين‌ويوسف‌ از يك‌ زن‌ بنام‌ راحيل‌ وبقيه‌ از همسر ديگر يعقوب‌ بودند.شبى‌ يوسف‌خوابى‌ ديد كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسيار مهمى‌ در خانواده‌ يعقوب‌ گرديد كه‌ در ضمن‌آيات‌ زير به‌ آنها اشاره‌ مى‌ شود.يعقوب‌ در 140سالگى‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن&z...
23 دی 1390

در جستجوی نمو

مارلین یک دلقک ماهی زیبا بود . نمو پسر کوچولوی او یک باله ی ضعیف داشت برای همین مارلین خیلی نگران او بود . مارلین بقیه افراد خانواده اش را از دست داده بود . یک بار کودای بد جنس تمام آنها را خورده بود . آن وقتها نمو یک تخم ریز بیشتر نبود و حالا مارلین تمام سعی اش را می کرد تا پسرش هیچ صدمه ای نبیند . نمو یک بچه ماهی سر زنده و بازیگوش بود که انتظار می کشید روز اول مدرسه ها سر برسد و در آنجا دوستان تازه ای پیدا کند اما مارلین حتی دوست نداشت نمو از خانه خارج شود . او از نمو پرسید : آن چیزی که هیچ وقت نباید در مورد اقیانوس فراموش منی چیست ؟ نمو آهی کشید و جواب داد اقیانوس خطر ناک است . روز اول مدرسه بچه ماهی ها برای گردش علمی روی تپه ای آبی رفتن...
22 دی 1390

آلیس در سرزمین عجایب

يك روز گرم تابستان ، آليس و بچه گربه ی ملوسش ، دينا روي شاخه ي درختي نشسته بودند . زير درخت ، خواهر آليس در حال خواندن كتاب تاريخ با صداي بلند بود . اما آليس به او گوش نمي كرد و در دنياي روياهاي خود غوطه ور بود . دنيايي كه در آن خرگوش ها لباس مي پوشند و در خانه هاي كوچك زندگي مي كردند . آليس دينا را برداشت و از درخت پايين آمد ، درست همان موقع ، يك خرگوش سفيد را در حال فرار ديد كه يك ساعت بزرگ را محكم با پنجه هايش گرفته بود .خرگوش سفيد ، همان طور كه مي دويد زير لب مي گفت : ديرم شده ! ديرم شده ! آليس بهت زده گفت :«چقدر دقيق ! يك خرگوش براي چه ممكن است ديرش شده باشد !؟ » و فرياد زد خواهش مي كنم صبر كن من هم بيايم .اما خرگوش نايستاد...
21 دی 1390
1